احساس |
|||||||||||||||||
سه شنبه 22 بهمن 1398برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : یه مرد تنها
روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم. «پسر گفت: گوش ميكنم. دختر گفت: » من ميخواستم همان اول اين مسئله را با تو در ميان بگذارم، اما نميدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهي من از همان كودكي فلج بودم و هيچوقت آن طور كه بايد خوش قيافه نبودم، بابت اين دو ماه واقعا از تو عذر ميخوام.
« پسر گفت: »مشكلي نيست.« دختر پرسيد: »يعني تو الان ناراحت نيستي؟ « پسر گفت: » ناراحت از اين نيستم كه دختري كه تمام اخالقياتش با من ميخواند فلج است، از اين ناراحتم كه چرا همان اول با من روراست نبودي، اما مشكلي نيست من باز هم تو را ميخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »يعني تو باز ميخواهي با من ازدواج كني؟«
پسر در كمال آرامش و با لبخندي كه پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«
دختر پرسيد: »مطمئني دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همين امروز هم ميخوام تو را ببينم.« دختر با خوشحالي قبول كرد و پسر همان روز با ماشين قديمي اش و با يك شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نيامد… پس از ساعاتي موبايل دیوید زنگ خورد…
دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس كجايي؟ دختر گفت: »دارم ميآيم، از تصميمي كه گرفتي مطمئن هستي؟
« پيتر گفت: اگر مطمئن نبودم كه به اينجا نمي آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بيا من منتظر هستم« و پايان تماس…
پس از گذشت دو دقيقه يك ماشين مدل بالا كنار دیوید ايستاد… دختر شيشه را پايين كشيد و با اشك به آن پسر نگاه ميكرد… پسر كه مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه ميكرد.
دختر با لبخندي پر از اشك گفت سوارشو زندگي من… دیوید كه هنوز باورش نشده بود، پرسيد: »مگر فلج نبودي؟ مگر فقير و بدقيافه نبودي؟ پس… من همين الان توضيح ميخواهم.« دختر گفت: »هيس، فقط سوارشو«
آري، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هيچ وقت نميتوانستم شوهري انتخاب كنم كه من را به خاطر خودم بخواهد، زيرا همه از وضعيت مالي من خبر داشتند و نميتوانستم ريسك كنم… به همين خاطر تصميم گرفتم كه با يك ايميل گمنام وارد دنياي چت شدم، سه سال طول كشيد تا من دیوید را پيدا كردم، در اين مدت طولانی به هر كس كه ميگفتم فلج هستم با ترحم بسيار من را رد ميكرد، اما من تسليم نشدم و با خود ميگفتم اگر ميخواهم كسي را پيدا كنم بايد خودم را يك فلج معرفي كنم. ميدانم واقعا سخت است كه يك پسر با يك دختر فلج ازدواج كند، اما دیوید يك پسر نبود… او یک فرشته بود.
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ریحانه و آدرس hb20.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|